عشق در پی آن نگاه های بلـــــــــند حسرتی ماند و آه های بلــــــــند |
|||
آرزوی محال... به دور دست ها می نگرم !دیگرعلاقه ای به نگاه کردن به پشت سر ندارم دیگر پلی برای بازگشت وجود ندارد وآنچه پیش روست ارزوی محال ودست نیافتنی است وقتی از ارزو سخن می گویم بیشتر دلم می گیرد .دلم را به هوای روزهای نوجوانی ام می برد روزگاری که سر شـــار از امید وآرزو بودم آ ینده را آیــینه می دیدم نمی دانم به کدامین گناه پـــــل آرزوهایم فرو ریخت و اسیر گرداب زندگی شدم . نمی دانم چرا هرچه میــروم راه سنگلاخ وطولانی تر است ،خود راخسته تر از غروب می بینم واینکه دیگر نای رفتنی نیست. اما نگاه کردن به آفاق وگریستن وگلهای پژمرده امید رانوازش کردن دردی را درمـــان نمی کند می خواهم تنها باز به خدای مهربانیها پناه ببرم وغم آرزوهای دست نیافتنی ام را با او رازونیاز کنم تا سجاده ام از بوی یاس پر شود و درد من اندکی تسکــــین یابد . نظرات شما عزیزان: مریم بانو
![]() ساعت0:31---23 ارديبهشت 1391
به نخ دل مبندبادبادک هرگز عقاب نمی شود.
فردا خورشید طلوع خواهدکرد حتی اگرمانباشیم
آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |